اولین داستان نوشته مسافر انتظار
 
درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 201
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 210
بازدید ماه : 494
بازدید کل : 25540
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده:مسافر انتظار

 

 

و تنها یک جنازه درهم کوفته شده از دخترک روی زمین افتاده بود.باران به شدت می زد و خون های صورت دخترک را پاک می کرد.گویی باران نیز به پاکی دختر ایمان داشت.

هنگامی که چشمانش را باز کرد حس بسیار خوبی داشت.دیگر از هیچ چیز دلگیر و ناراحت نبود. شادی عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.ناگهان پدرش را دید که رو به رویش ایستاده و لبخند می زند با تمام وجود به سوی پدر دوید. پدرش بسیار نورانی شده بود.او هم به سمت دختر دوید و یکدیگر را آغوش گرفتند و با هم به پرواز درآمدند.

دختر جوان فقط این صحنه ها را نگاه می کرد.باورش نمی شد.با قدم هایی لرزان جلو رفت چند بار مرد را صدا زد ولی مرد از جایش تکان نمی خورد و از سرش به شدت خون می آمد. بغض گلوی دختر را می فشرد.تا جایی که توان داشت شروع به دویدن کرد و فریاد می زد:خدایا آخه چرا من...چرا این همه با بنده هات بدی؟مگه من چیکارت کرده بودم؟مگه من چی ازت خواستم؟یه پدر داشتم که اونم ازم گرفتی...آخه چرا...چرا...دختر اصلا حواسش نبود که به داخل خیابان رفته و در حال دویدن است به سر چهاراه که رسید همان طور داشت با خود حرف میزد.ناگهان صدای ترمز ماشینی او را متوجه خود کرد و دو چراغ نورانی و دیگر هیج نفهمید.

شب شده بود و خیابان خلوت بود.دختر جوان در حالی کاپشنش را به بدن نحیفش فشار می داد که لباسش خیس شده بود.سرمای هوا،نم نم باران او را کلافه کرده بود.کلافه از زندگی،کلافه از دنیا، از ناپدری ای که کارش کتک زدن او و مادرش بود.او از همه این اتفاق ها کلافه بود.نمیدانست چرا و چه طوری از خانه بیرون آمده است.فقط تنها چیزی که یادش بود ضجه های مادر بیچاره اش بود که مثل همیشه دوباره و دوباره و دوباره در ذهنش طنین انداز می شد.بی هدف راه خود را پیش گرفته بود.نمی دانست به کجا برود.در این شهر که گرگ خای انسان نمایش بیشتر از انسان هایش بودند نمی دانست به کجا برود.فقط  دنبال سرپناهی امن بود.در افکار خودش غرق بود که ناگهان با ترمز ماشینی در کنارش به خود آمد.آن قدر این صحنه ناگهانی بود که چندین برابر بر ترسش افزود.حال دیگر به وضوح دندان هایش به هم می خورد و بر خود می لزرید.صدایی چندش آور از داخل ماشین بیرون آمد:خانم خوشکله جایی می رید برسونمتون.دختر آن قدر ترسیده بود که عاجز از هرگونه پاسخ دادن بود.فقظ تنها کاری که توانست بکند این بود که با گام هایی لرزان تر از قبل به راهش ادامه دهد.ولی صاحب ماشین او را رها نمی کرد و مدام دنبالش می رفت.خانم خوشکله اذیت نکن دیگه.ببین چه قدر هوا سرده.بیا بشین یه امشب رو بریم خوش بگذرونیم.نگاهش را به صاحب ماشین دوخت.ناگهان نفرت در چشمانش شعله ور شد چرا که صاحب ماشین شباهت دوری به ناپدری اش داشت ولی همان شباهت کم در آن لحظه در نظر او بسیار زیاد بود.همان عصبانیت همیشگی به سراغش آمد و با صدای بلند فریاد زد:برو گمشو عوضی.صاحب ماشین جلوتر رفت و توقف کرد و از ماشین پیاده شد.به طرف دختر جوان آمد و گفت:بهت میگم بیا سوار شو.جای بدی که نمیبرمت و دست او را گرفت.دختر جوان دست و پا می زد ولی نمیتوانست خودش را چنگال مرد دیو صفت نجات دهد.فقط در یک لحظه تمام نیرویش را جمع کرد و با تمام قدرت مرد را هول داد.مرد تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد و در همان لحظه سرش به گوشه جدول کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد.

راحت شده


نظرات شما عزیزان:

مناداوری نیا
ساعت23:20---2 فروردين 1391
سلام آقای مسافر انتظار ، چه خوب شد که دختره مرد ، آخه توی اون زندگیه زجرآور همون بهتر که نباشی و بمیری
پاسخ مسافر انتظار:آره خب ولی یادتون نره خانم داوری که خیلی ها همین اطراف ما هستن که دقیقا همینجوری زندگی میکنند و متاسفانه همین جوری هم از این دنیای به درد نخور میرن


ونوس
ساعت14:14---28 اسفند 1390
وب جالبی داری دوست داشتی به وب منم سر بزن خوشحال میشمسلام چشم حتما این کارو میکنم دوست عزیز

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی