درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 371
بازدید کل : 25417
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




پرستار

شب از شب های پاییزی است

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 18:20 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

شاعران معاصر ایران به پرستار و پرستاری توجه ویژه ای نشان داده اند. بخشی از شعرها در این باره را با هم می خوانیم:
 
 

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 18:9 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد

ترا در بيكران دنيای تنهايان

رهايت من نخواهم كرد

رها كن غير من را آشتی كن با خدای خود

تو غير از من چه ميجويی؟

تو با هر كس به غير از من چه ميگويی؟

تو راه بندگی طي كن عزيز من، خدايي خوب ميدانم

تو دعوت كن مرا با خود به اشكی، يا خدايی ميهمانم كن

كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست ميدارم

طلب كن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی يافت

كه عاشق ميشوی بر ما و عاشق ميشوم بر تو كه

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته ميگويم، خدايی عالمی دارد

تويی زيباتر از خورشيد زيبايم، تويی والاترين مهمان دنيايم

كه دنيا بی تو چيزی چون تورا كم داشت

وقتي تو را من آفريدم بر خودم احسنت ميگفتم

مگر آيا كسی هم با خدايش قهر ميگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشكستي؛ ببينم من تورا از درم راندم؟

كه ميترساندت از من؟ رها كن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

اين منم پروردگار مهربانت.خالقت. اينك صدايم كن مرا. با قطره ی اشكی

به پيش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات كاری ندارم

ليك غوغای دل بشكسته ات را من شنيدم

غريب اين زمين خاكی ام. آيا عزيزم حاجتی داری؟

بگو جز من كس ديگر نميفهمد. به نجوايي صدايم كن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاك با ايمان

قسم بر اسبهای خسته در ميدان

تو را در بهترين اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تكيه كن بر من

قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگيرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهايت من نخواهم كرد

براي درك آغوشم، شروع كن، يك قدم با تو

تمام گامهاي مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد

ترا در بيكران دنيای تنهايان. رهايت من نخواهم كرد


سهراب سپهری


 



جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 20:12 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

کاش وقت دگری او می مرد ، دردا ، دردا
سخن از مرگ زمان دگری می شد گفت : فردا ، فردا
پله های روز ها را نرم و لغزان می خزیم ،
بار مرگ ناگزیری را به آخر می بریم .
این همه دیروز هایی که پی هم بوده اند ،
مرگ را همچون سبک مغزان نشانگر بوده اند .
زندگی ، ای شمع کوچک ! شعله ات پاینده نیست ،
تا رسد صبحی ز ره ، نورت به شب زاینده نیست .
زندگی یک سایه ی لغزنده است ،
زندگی بازیگری بازنده ست :
اضطرابش روی صحنه آشکار ،
ساعتی دیگر نماند بر قرار .
زندگی چون قصه ی دیوانه ای ست ،
پر هیاهو ، پوچ و چون افسانه ای ست .



جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

بیا
همان گونه که هستی بیا دیر مکن…
گیسوان مواجت آشفته
فرق مویت پاشیده.
بیا دلگیر مشو
بیا همان گونه که هستی
بیا دیر مکن
چمن ها را پایمال کرده به سرعت بیا.
اگر چه مروارید های گردنبندت بیفتد و گم شود.
باز بیا و دلگیر مشو
از کشتزارها بیا،
تندتر بیا

ابرهایی که آسمان را پوشیده است می بینی
در طول رود که در آن دیده می شود.
دسته پرندگان وحشی در پروازند.
بادی که از روی چمن ها می گذرد و هر آن شدت می گیرد باد آن را خاموش خواهد کرد
چه کسی می تواند تردید داشته باشد که به ابروان و مژگانت سرمه نپاشیده ای
زیرا دیدگان طوفانیت از ابرهای بارانی هم سیاه ترند
اگر هنوز حلقه ی گل بافته نشده، چه مانعی دارد؟
اگر زنجیر طلایت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آکنده است دیر شده همان گونه که هستی بیا…
بیا فقط بیا…

(بخشی از نامه ی رابیندرانات تاگور به همسرش)



جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 20:1 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم


کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست کجا میرویم ؟


حج به خدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست


دین که به تسجیع سر و ریش نیست

هرکه علی (ع) گفت که درویش نیست


صبح به صبح در پی مکر و فریب 

شب به شب گریه و امن یجیب



جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

شب شده بود و خیابان خلوت بود.دختر جوان در حالی کاپشنش را به بدن نحیفش فشار می داد که لباسش خیس شده بود.سرمای هوا،نم نم باران او را کلافه کرده بود.کلافه از زندگی،کلافه از دنیا، از ناپدری ای که کارش کتک زدن او و مادرش بود.او از همه این اتفاق ها کلافه بود.نمیدانست چرا و چه طوری از خانه بیرون آمده است.فقط تنها چیزی که یادش بود ضجه های مادر بیچاره اش بود که مثل همیشه دوباره و دوباره و دوباره در ذهنش طنین انداز می شد.بی هدف راه خود را پیش گرفته بود.نمی دانست به کجا برود.در این شهر که گرگ خای انسان نمایش بیشتر از انسان هایش بودند نمی دانست به کجا برود.فقط  دنبال سرپناهی امن بود.در افکار خودش غرق بود که ناگهان با ترمز ماشینی در کنارش به خود آمد.آن قدر این صحنه ناگهانی بود که چندین برابر بر ترسش افزود.حال دیگر به وضوح دندان هایش به هم می خورد و بر خود می لزرید.صدایی چندش آور از داخل ماشین بیرون آمد:خانم خوشکله جایی می رید برسونمتون.دختر آن قدر ترسیده بود که عاجز از هرگونه پاسخ دادن بود.فقظ تنها کاری که توانست بکند این بود که با گام هایی لرزان تر از قبل به راهش ادامه دهد.ولی صاحب ماشین او را رها نمی کرد و مدام دنبالش می رفت.خانم خوشکله اذیت نکن دیگه.ببین چه قدر هوا سرده.بیا بشین یه امشب رو بریم خوش بگذرونیم.نگاهش را به صاحب ماشین دوخت.ناگهان نفرت در چشمانش شعله ور شد چرا که صاحب ماشین شباهت دوری به ناپدری اش داشت ولی همان شباهت کم در آن لحظه در نظر او بسیار زیاد بود.همان عصبانیت همیشگی به سراغش آمد و با صدای بلند فریاد زد:برو گمشو عوضی.صاحب ماشین جلوتر رفت و توقف کرد و از ماشین پیاده شد.به طرف دختر جوان آمد و گفت:بهت میگم بیا سوار شو.جای بدی که نمیبرمت و دست او را گرفت.دختر جوان دست و پا می زد ولی نمیتوانست خودش را چنگال مرد دیو صفت نجات دهد.فقط در یک لحظه تمام نیرویش را جمع کرد و با تمام قدرت مرد را هول داد.مرد تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد و در همان لحظه سرش به گوشه جدول کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد.

دختر جوان فقط این صحنه ها را نگاه می کرد.باورش نمی شد.با قدم هایی لرزان جلو رفت چند بار مرد را صدا زد ولی مرد از جایش تکان نمی خورد و از سرش به شدت خون می آمد. بغض گلوی دختر را می فشرد.تا جایی که توان داشت شروع به دویدن کرد و فریاد می زد:خدایا آخه چرا من...چرا این همه با بنده هات بدی؟مگه من چیکارت کرده بودم؟مگه من چی ازت خواستم؟یه پدر داشتم که اونم ازم گرفتی...آخه چرا...چرا...دختر اصلا حواسش نبود که به داخل خیابان رفته و در حال دویدن است به سر چهاراه که رسید همان طور داشت با خود حرف میزد.ناگهان صدای ترمز ماشینی او را متوجه خود کرد و دو چراغ نورانی و دیگر هیج نفهمید.

هنگامی که چشمانش را باز کرد حس بسیار خوبی داشت.دیگر از هیچ چیز دلگیر و ناراحت نبود. شادی عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.ناگهان پدرش را دید که رو به رویش ایستاده و لبخند می زند با تمام وجود به سوی پدر دوید. پدرش بسیار نورانی شده بود.او هم به سمت دختر دوید و یکدیگر را آغوش گرفتند و با هم به پرواز درآمدند.

و تنها یک جنازه درهم کوفته شده از دخترک روی زمین افتاده بود.باران به شدت می زد و خون های صورت دخترک را پاک می کرد.گویی باران نیز به پاکی دختر ایمان داشت.

 

 فقط نظر یادتون نره

نویسنده:مسافر انتظار

راحت شده



ادامه مطلب ...


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی