موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا از سر دل بیرون نهای بنمای رو کایینهای چون عشق را سرفتنهای پیش تو آید فتنهها گویی مرا چون میروی گستاخ و افزون میروی بنگر که در خون میروی آخر نگویی تا کجا گفتم کز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میکشد بر دل خیالی میدود یعنی به اصل خود بیا دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی بستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشها ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپری کامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیا ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای زان جامهها بدریدهای ای کربز لعلین قبا گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا هین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمیخواهد مگر خواهم شما را بیشما هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |